مختصر و مفید

بچه های هیات حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) - کانون فرهنگی هنری طلوع - مسجد سیدالشهداء (ع) کاشمر

مختصر و مفید

بچه های هیات حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) - کانون فرهنگی هنری طلوع - مسجد سیدالشهداء (ع) کاشمر

  • ۱
  • ۰

623

وقتی در ماه های آغازین جنگ،بنی صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد،حاج احمد برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در مریوان، به شیوه های مختلفی متوسل شد،از جمله سخت گیری در اعطای مرخصی.

ما در واحد ادوات کار می کردیم و آموزش خمپاره دیده بودیم. مدت ماموریت مان در مریوان رو به اتمام بود و تصمیم داشتیم به تهران برگردیم.

یک روز پای قبضه ی خمپاره انداز روسی مشغول جابجایی جعبه های مهمات بودیم که حاج احمد به سراغ مان آمد.بعد از حال و احوال پرسی به من گفت:

- شنیدم می خوای بری؟

- با اجازه ی شما،بله.

- تو خجالت نمی کشی؟

از این حرف او تعجب کرد و پرسیدم:

- چطور برادر احمد؟ خب،ماموریت مون تموم شده،حالا هم باید برگردیم سر زندگی مون.

دست انداخت، شانه ام فشار داد و گفت:

برادر!تو ظرف این مدت لااقل هزار گلوله ی خمپاره زدی.  هر گلوله دونه ای این قدر قیمت داره. اگه روی هم حساب کنیم،کلی از بیت المال خرج تو شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزار گلوله ای که زدی،نهصد تای اون به هدف نخورده.

همه ی این ها انجام شده تا تو کاردان شدی. حالا همین قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثل تو. روی همین اصل، برای حفظ بیت المال هم که شده، برادر جون، تو باید توی جبهه بمونی.

صحبت های برادرانه و منطقی حاج احمد تاثیرش را روی من گذاشت و گذاشت و من در مریوان ماندگار شدم.

راوی:عباس برقی

منبع خاطره:یاران ناب شماره ۵(می خواهم با تو باشم)

نظرات (۱)

  • فروهر وَ فرداد
  • خوبید؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی