به نام خدا
مجرد که بودم خصوصا دوران دبیرستان دائم با خودم میگفتم :محمد این همکلاسی های تو که از این سن با دخترها ارتباط دارند و با هم میگردند و تفریح میکنند تکلیفشان چیست ؟و خوب چه اتفاقی برایشان می افتدو اصولا تکلیف تو چیست؟
لازم است بدانید من دوران دبیرستان رادر یکی پر فساد ترین محله های تهران سپری کردم از این رو خیلی فکر و ذهنم به این موضوع مشغول بود که آیا من به عنوان یک نوجوان اهل نماز و مسجد بعد از ازدواجم با این همکلاسی هایم چه تفاوتی خواهم داشت؟
وارد دانشگاه که شدم داستان جدی تر شد و تقریبا بجز من و چند تا بچه مذهبی و یکی دوتا دانشجوی متاهل بقیه همکلاسی ها هرکدام خودشان را با یک دختر سرگرم کرده بودند و اینبار انگار ماجرا جدی تر بود چون بعضی مواقع بحث از ازدواج پیش می آمد و رفتار ها به ظاهر کمی جا افتاده تر بود و گاهی هم پای خانواده ها در میان می آمد اما باز سئوال من پا برجا بود که آیا این طیف از همکلاسی ها جلوتر از امثال من هستند؟زندگی شان موفق تر از من خواهد بود؟
خیلی طول نکشید که کم کم به جواب سوالاتم رسیدم وقتی که دیدم این رفقای ما کم کم تارک دنیا یا ضد زن میشدند و از ازدواج ابراز تنفر میکردند یا بعضی شان بعدا لقمه چرب تر به پستشان میخورد و ندا را با آناهیتا طاق میزدند و ندا میماند و حوضش.بعضی وقتها شاپور سرش بی کلاه میماند چون سرکار آناهیتا عاشق پسر عموی فرنگ رفته اش میشد و اصولا خانم به کلی عوض میشد این روال عجیب و مایوس کننده روان این دوستان ما را پاک به هم میریخت هر چند روز یک بار سر دعواهای پسر ها بر سر دخترک های بزک کرده پلیس جلوی دانشگاه می آمد.البته تک و توکی هم مثل مرد به خواستگاری میرفتند و ولی پدر دختر خانمٍ حالا دیگه تحصیل کرده زیر بار نمیرفت و میگفت ما با هم اختلاف سلیقه و خانوادگی داریم و به هم نمی خوریم و هزار و یک داستان از این قبیل.
توهم عجیب این بود که بسیاری از دخترک ها هم فکر میکردند هر چه خود را بیشتر برای جمعیت پسر های دانشگاه عرضه کنند زودتر شوهر میروند و به اصطلاح خودم " جلوی ویترین قرار میگیرند "دریغ از اینکه آن پسر های حتی لاابالی هم که قصد ازدواج نداشتند ابراز میکردند که مطلقا تمایل به ازدواج با یک مانکن را ندارند و در همین بین یکدفعه می شنیدیم فاطمه با مرتضی ازدواج میکرد که هر دوشان بچه های صاف و ساده ای بودند و اصولا خارج از ویترین دانشکده بودند و خلاصه این افکار انگار پررنگ تر از درس و مشق بود برای ما.
تازه ما که اصلا مشتری نبودیم و خانواده من شیوه ی دیگری را برای من ترسیم کرده بود.در همین بین بودند از رفیقان ما که خاطر خواه خواه دختران دفتر فرهنگ و بسیج دانشکده میشدند بدون تعقل و صرفا از روی احساس ٬و باز هم بودند امثال مریم و جعفر هائی از رفقای ما در بسیج که با هم عقد کردند و بعد از سه ماه سر یک مسئله واقعا بچه گانه از هم جدا شدند.
حالا تکلیف من چه بود؟من که به شدت با چشمانم درگیر بودم که به کسی خیره نشوم تا در دامش بیفتم.منی که به سفارش حضرت استادم ادام الله ظله الشریف برای اینکه در موضع گناه قرار نگیرم همیشه ردیف اول کلاس باید مینشستم مثل بچه مثبت ها.منی که هنوز بچه پدرم بودم و میدانستم ارتباط با یک دختر غریبه نهایتا به نفع من نیست و خانواده ام هم پذیرای چنین موردی نخواهند بود.
دوست نازنینی داشتم که برایم گفته بود که ارتباط با دختر نامحرم را در کشورشان به نام "رد پای گرگ روی برف مینامند"به این مضمون که هر وقت شما با نا محرمی "غیر از کسی که مشروع با او رابطه خواهی داشت" ارتباط برقرار میکنی به دلایل مختلف آثاری در روح و روان تو بجای میگذارد که بکری و تازگی برف تازه باریده را همچون رد پای گرگ از بین میبرد و به تعبیر او پتانسیل عشق تعبیه شده در وجودت کاهش پیدا میکند و در صورت ارتباط غیر مشروع با یک دختر نامحرم "حتی برای مدتی کوتاه" اثر این ارتباط تو را آزار خواهد داد و دیگر از همسر مشروع خود لذت صد در صد را نخواهی برد و همیشه آثار این دختر بیگانه همراه تو خواهد بود و شاید صدای آن دختر و یا چهره اش از همسر تو جذاب تر بوده و حالا اینجا٬ این یادگار شوم از محبت تو به همسرت خواهی نخواهی کم خواهد کرد.
این نظر رفیق عزیزم برای من منطقی به نظر میرسید و تجربه اش را در چند مرد میانسال حتی دیده بودم.برای مثال یک فروشگاه لوازم التحریر بود در محله ما که پسر خوبی بود حدودا ۳۵ ساله.یک روز که به مغازه اش رفتم استثنا سرش خلوت بود و دستش را زیر چانه اش زده بود و غمگین به جائی خیره شده بود.سلام کردم و گفتم:آقا مهرداد چرا تو لکی؟که گفت:هیچی ولی آدم یه جاهائی تو زندگی شکستهائی میخورد که جبران ناپذیره و بعد برایم گفت که در جوانی خواستگار دختر خاله اش بوده که به او نرسیده و از همسرش به اندازه دختر خاله اش خوشش نمی آمده .در همین حرف ها بودیم که بیکباره دختربچه ای حدودا 6ساله و زیبا با چادری سفید داخل آمد و گفت بابا من برم با این دختره پارک ؟که پدرش هم اجازه داد.چه دختر زیبا و مودبی بود انصافا و دیگر بحث را با مهرداد ادامه ندادم و آنچه میخواستم خریدم و خداحافظی کردم و با خودم گفتم :عجب آدم ناشکریست این مهرداد .به قضای خدا راضی نیست و هنوز در خماری دختریست که حالا ازدواج کرده و احتمالا بچه هم داره اما قدر همسری که چنین دختری برایش تربیت کرده را نمیداند و اصلا از کجا معلوم از آن دخترخاله شاید بچه دار نمیشد از او و هزاران اما و اگر دیگر.خلاصه این احوالات من بود تا آن دوران تا اینکه داستان سفر عمره دانشجوئی و ماجرای این پست پیش آمد و من وقتی برگشتم ایران رفتم به سراغ سوره نور تا به آیه ۲۶این سوره رسیدم که میفرماید:
الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئِکَ مُبَرَّؤُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ
و آنموقع بود که یقین کردم که قاعده ازدواج بر این اساس است که هرچه بیشتر پاک باشی ٬پاک تر نصیبت خواهد شد و به عبارت دیگر هر چقدر پول بدهی همانقدر آش خواهی خورد مگر استثنائاتی که باز هم در آن حکمتی است.
واقعا چقدر بیعدالتی بود اگر دنیا بی حساب و کتاب بود و برای مثال میشد یک عالمه گناه و فحشا کرد و بعد هم با ظاهر سازی بروی به سراغ یک دختر پاک و معصوم از یک خانواده خوب.در ادامه آشنائی ام با این سوره٬ آیات ۳۰ تا ۳۳ این سوره هم بیشتر کمک کرد به من تا در مسیر مجردی ام ثابت قدم تر بمانم و انگیزه بیشتری در گلاویز شدن با شیطان داشته باشم.و حالا رد پای شیطان در زندگی همچو منی خود حکایتی است که در این مجال نمیگنجد.خلاصه این ایام مجردی من در حال گذر بود تا ماه رمضان همان سال بعد از سفر مکه ام که جمعی از دوستان پدرم در خانه ما جمع شده بودند به همراه خانواده برای افطار.بعد از رفتن همه من به شوخی به مادرم گفتم مادر در این جمع کسی را برای من نپسندیدی؟ و او هم خیلی جدی گفت چرا فلانی!و بعد با خواهرم که ۳ سال از من کوچکتر است و آنموقع مجرد بود شروع کردند راجع به یکی از آن دختران حرف زدن و گهگداری هم نظر من را میپرسیدند و من هم با دقت جوابشان را میدادم و ماحصل آن گپ و گفت ما این شد که همگی رفتیم با پدرم راجع به این موضوع حرف بزنیم.به زحمت پدرم را راضی کردیم که یکجا بنشیند و به حرفهای ما گوش بدهد.پدرم تا اسم دختر آقای فلانی را شنید ابراز رضایت کرد و اینبار دیگر به من نگفت که پسر تو که کار نداری ٬سربازی نرفتی و.. .
این اولین جرقه جدی شدن خانواده من بود برای اینکه برای من آستین بالا بزنند.این ماجرا خیلی ادامه پیدا نکرد چون دختر خانم قصد ادامه تحصیل داشتند و شاید بنده ی خدا از من خوشش نیامده بود.اینرا پدرش به پدرم گفته بود و این پرونده خیلی زود مختومه شد.حسن این ماجرا در این بود که هم پدرم باور کرد که کم کم وقت ازدواج شازده اش رسیده و هم من خیلی حواسم را جمع کردم که کاری دست و پا کنم و از موانع ازدواجم بکاهم در عین حال بدانم که در غفلت و گناه نباید ایام بگذرانم چون از امتیازاتم نزد خدا کاسته خواهد شد.
روز اول ماه ذیحجه همان سال یکی از رفقای خوبم که الان استاد دانشگاه علامه طباطبائی اعلی الله مقامه الشریف میباشد به من زنگ زد که محمد تا کی میخواهی بیکار بمانی در خانه و بیا که برایت یک کار پروژه ای پیدا کرده ام که ماهی ۳۰۰هزار تومان حقوق میدهد و احتمالا باب میلت است و من هم از خدا خواسته استقبال کردم و از هفته بعد از آن تاریخ در آنجا مشغول به کار شدم.
اینها را همه از وعده های خدا در قسمت پایانی آیه 2 و آیه 3 سوره طلاق می انگاشتم.از این زمان به بعد مادر و همشیره ام با عزمی راسخ تر به دنبال مورد خوب برای من میگشتند.در همین زمان بود که یک روز مشرف شدم به محضر استادم حفظه الله و به ایشان عرض کردم که آقا جان مجردی اذیتم میکند و از اینکه میبینم دوستانم اکثرا ازدواج کرده اند و من هنوز بدون یار و یاور مانده ام در عذابم ضمنا شیطان هم از هر دری که از دستش فرار میکنم از در دیگر به دنبال من است با حربه های گوناگون.ایشان نصایحی فرمودند تا من به نفسم بیشتر مسلط باشم و دامنم آلوده به گناه نشود که اینجا نقل نمیکنم و در نهایت فرمودند الان دیگر ازدواج بر شما واجب است و باید سریعتر اقدام کنید.
این فرمایشات حضرت استاد مانند چراغی در ظلمات گناه و تباهی دائما فروغ راهم بود و انصافا الان میفهمم که میگویند اگر نصف عمر را به دنبال استاد بگردی ضرر نکردی یعنی چه!چون این حرفها از زبان پدرم یا رفقایم هیچوقت اینقدر در وجودم اثر نمی گذاشت .در این مدت من با مطالعه کتاب ازدواج آسان آیت الله مشکینی و چند کتاب دیگر و به ویژه با شنیدن سخنان استاد عوامی و حجه الاسلام انجوی نژاد پیرامون ازدواج اطلاعات ذیقیمتی راجع به انتخاب همسر آینده ام بدست آوردم و همه نکات را در دفترچه ای یادداشت کردم و معیار ها را دائما به مادرم منتقل میکردم از جمله اینکه :
ترجیحا موردی که انتخاب میکنند حدودا ۴سال از من کوچکتر باشد و از خانواده ای مذهبی و به لحاظ اقتصادی در حد خودمان باشند و ترجیحا از استان های اطراف خودمان باشند که تفاوت فرهنگی کمتری داشته باشیم.ضمنا تحصیلات دانشگاهی و حتی حوزوی از ملاک های من نبود.زیر بار ازدواج با دختر مسئولین هم نرفتم در چند مورد و اصولا عقیده ام این بود که هر چه طرف مقابلم ساده تر و بی آلایش و بی آرایش تر باشد هم برای من و هم در نهایت برای خودش بهتر است.
مادرم به اتفاق همشیره به منزل موردهای مختلفی میرفتند تا با آنها آشنا شوند ولی هرکدام به دلایلی به مذاقشان خوش نمی آمد.بویژه به دلیل تفاوت های فرهنگی و قد بلند من ٬مادرم بعضی مواقع منزل خیلی ها نمیرفت و این یک فاکتور٬ قد دختر خانم ٬فاکتور اختصاصی مادرم بود که من به او چیزی نگفته بودم.چند وقتی نگذشته بود که عده ای از دوستانم که میدانستند که قصد ازدواج دارم بنا گذاشتند به معرفی مورد ازدواج به من با ارائه مختصری از محسنات دختر خانم ها.من هم تلفن موردهای خوب را میگرفتم و به مادرم میدام وایشان میرفت و با دست خالی بر میگشت.
یکبار یکی از دوستانم که موردی معرفی کرده بود از هم کلاس های همسرش٬و مورد پسند مادرم واقع نشده بود با حالتی غضبناک به من گفت:خیلی بی عرضه ای محمد ٬تا وقتی انتخاب همسرت را به مادرت واگذار کرده ای به هیچ جا نمیرسی و باید سالها مجرد بمانی .حرفهای او که همسرش را خودش در دانشگاه پیدا کرده بود خیلی روی من اثر گذاشت.
شب که رفتم منزل با لحنی ناپسند(متاسفانه)خطاب به مادرم که جانم فدایش گفتم:مامان تو برای چی این دختری رو که فلانی معرفی کرده بود رد کردی. مادرم با متانت گفت:پسرم به تو نمیومد! من هم تمام حرف هائی رو که رفیقم گفته بود را با همان لحن برای مادرم تکرار کردم و او هم بعد از اینکه ناراحتی اش را مادرانه فروخورده بود گفت:باشه پسرم فردا زنگ میزنم و قرار میذارم با هم بریم خونشون.من هم پذیرفتم و رفتم.فردا مادرم گفت که فردا ساعت ۴ عصر قرار گذاشتم.پدرم هم گفته بود می آید.
این اولین جائی بود که برای آشنائی و نه خواستگاری دسته جمع میرفتیم.من مخالف خرید گل بودم و فقط به شیرینی اکتفا کردیم.وارد منزل دختر خانم محترمه شدیم و نشستیم.پدرش نشسته بود مردی جاافتاده بود و اهل دیانت .سربحث را باز کرد و از من و کار و بارم پرسید و رشته ام.تا گفتم رشته ام حقوق است و ترم های آخرم بلافاصله گفت:خوب چند روز دیگر آزمون وکالت است.شرکت کرده اید در آزمون؟من که خیلی بهم برخورده بود گفتم خیر بنده قصد وکیل شدن ندارم و از این حرفه خوشم نمی آید .بعد از۲۰دقیقه سر و کله دختر خانم پیدایش شد بدون چائی ٬چون چائی را مادرش آورده بود.بدون اینکه خیلی در احوالاتش دقیق شوم فقط دیدم که پایش را روی پایش انداخت و کنار مادرش نشست با حالت غروری زنانه در حالیکه نه مادرم و نه مادرش پایشان روی پایشان نبود.بعد هم طبق مجوز شرعی اسلام نگاهی به چهره اش انداختم و...سکانس آخر:بعد از حرفهای کلیشه ای بین پدر ها و مادر ها در باب اینکه چقدر برای فرزندانشان زحمت کشیدند و آرزویشان خوشبختی آنهاست جلسه بدون قول و قرار خاصی به پایان رسید.در راه بازگشت من پشت فرمان بودم.پدر و مادرم و خواهرم مشغول تعریف و تمجید از خانواده این دختر خانم بودند و بنده های خدا از ترس من که نکند دلم پیش این دختر گیر کرده باشد راجع به دختر خانواده حرفی نمیزدند و جانب بیطرفی را رعایت میکردند.
تا اینکه رسیدیم خانه و هر کسی رفت سراغ کارش.من هم نمازم را خواندم و رفتم به رختخوابم و به فکر فرو رفتم.کم کم چراغ های خانه خاموش شد که حاکی از این بود که همه خوابند.ساعتی نگذشته بود که چراغ اتاقم روشن شد و مادرم مهربانانه صدایم زد:محمد٬محمد جان بیداری؟ من هم گفتم:آره بیدارم. آمد بالای سرم و با ترس گفت:خوب محمد نظرت چیه راجع به طرف؟من هم گفتم:راستش رو بخواهی جدای از اینکه چهره اش به دلم ننشست ولی از احوالاتش در طول آن مدت خیلی آزارم داد و اصلا دختر مهربان و افتاده ای به نظرم نرسید.
اینرا که گفتم مادرم مرا بوسید وگفت اتفاقا من و پدرت هم همین نظر رو داشتیم و فقط ملاحظه تو را میکردیم و چیزی نمی گفتیم و الان خیالمان راحت شد.و ادامه داد:پسرم من که به تو گفتم این دختر خانم به تو نمی آید.محمد جان انشاءالله خودم بهترین دختر را برایت پیدا میکنم.به اینجا که رسید یاد رفتار زشت و اصرار بیجای خودم بر اینکه خودم باید طرف ببینم افتادم و ناخودآگاه دست مادرم را بوسیدم و گفتم :مامان من به چشمای تو مثل چشمای خودم اعتماد دارم .بعد هم ماشین رو برداشتم و رفتم شب گردی تا حالم جا بیاید و در راه به رفیقم زنگ زدم و هر درآمد از دهنم نثارش کردم.
از آن تاریخ به بعد دیگر برایم مهم نبود که خیلی ها همسرشان را چطور و در کجا و به واسطه چه کسی پیدا میکردند و فقط مطمئن بودم که مادرم و خواهرم تامین کننده نظرات من خواهند بود و کلا خدا که حواسش جمع است که سر بنده اش کلاه نرود و حقش ضایع نشود.چند ماه بعد خواهرم نیز ازدواج کرد به همان طریق سنتی یعنی اول مادر دامادمان آمد با خواهرم آشنا شد و بعد هم خواستگاری و ازدواج.
بعد از ۳سال هنوز مجرد بودم و امیدوار و هر روز منتظر خبر خوشی از سوی مادرم.درخواست از خدا و وسیله قرار دادن اهلبیت علیهم السلام و اولیای الهی کار هر روزم بود و به توصیه مرحوم آیت الله بهجت در اکثر قنوت نمازها دعایم این بود که:اللهم ارزقنی زوجة صالحة بحق محمد و آله الطاهره. تا اینکه درسم تمام شد و مردد شدم بین ادامه تحصیل و سربازی .رفتم خدمت حضرت استاد حفظه الله و ایشان راهنمائی فرمودند :برای اینکه راحت تر ازدواج کنی اول برو خدمت و بعد ادامه تحصیل بده.
من هم همانروز از رفتم از پست دفترچه گرفتم و چند ماه بعد رفتم سربازی.از آموزش سربازی که برگشتم در تهران به خدمت ادامه میدادم به عنوان لیسانس وظیفه.خودم خیلی فضای روحیم عوض شده بود و آمادگی ام را برای ازدواج خوب نمیدیم.ولی مادرم کماکان به دنبال عروسش میگشت تا اینکه ۶ ماه که از سربازی ام بیشتر نگذشته بود که مادرم به من گفت که با خواهرت چند روز بعد برای دیدن دختر خانمی خواهیم رفت.
من هم بنا را گذاشتم بر غر غر کردن که آنموقع که برای خودمان کاری داشتیم و دانشجو بودیم برایمان کاری نکردید و حالا اول سربازی من میخواهید بروید خواستگاری چه بگوئید؟و از مادرم پرسیدم که حالا این طرف را چگونه پیدا کرده اید؟که مادرم گفت:زنگ زدم خانم فلانی حال و احوال کنم حرف ازدواج پیش آمد و او میگفت هر جا میروم قد دختران از پسرم بلند تر است و من هم گفتم اتفاقا هر کجا من میروم قد دختران از پسرم خیلی کوتاهتر است که خانم فلانی گفت:اتفاقا چند وقت پیش دختری را دیده که قد بلندی داشته و خیلی هم مومن و خانواده دار است و این حرفها و تلفنشان را گرفتم و قرار گذاشتم بروم خانه شان.من هم به مادرم گفتم هر چه صلاح میدانی.
چند روز بعد نوبت نگهبانی شب من بود و باید تا صبح در یگان میماندم.بعد از ساعت ۴ رفتم در آسایشگاه خوابیدم تا نوبت نگهبانی برسد.ساعت حدودا پنج و نیم غروب بود که مادرم زنگ زد به موبایلم.من هم با خواب آلودگی گوشی را برداشتم.مادرم گفت:محمد جان امشب ساعت ۹ شب قرار شده برویم منزل آن بنده خدائی که گفتم و تو هم باید بیائی.من با تعجب پرسیدم :مگر شما رفته اید دیده اید دختر خانم را؟که مادرم گفت که دیروز دیده ایم و عجب دختر نجیب و مومنی است و از این حرفها.من هم خیلی جدی گفتم که مادر من من امشب نگهبانم برای چی امشب قرار گذاشتی؟ که گفت :یالا پاشو یه دربست بگیر بیا خونه دیگه ناز نکن زود باش منتظرتم.
من هم با نامیدی رفتم پیش مسئول شب که اجازه بگیرم که او هم وقتی فهمید امر خیری در کار است مشروط بر اینکه شب برگردم پذیرفت که بروم.هوا بارانی بود و دلگیر از نظر من.با تاکسی رفتم منزل که دیدم خواهرم و دامادمان علاوه بر پدرم همه منزلند و منتظر من.قرار شد خواهر کوچکم بماند پیش دامادمان و همشیره تا ما برویم .بعد از اصلاح و حمام و این بازیها رفتیم به آدرس مورد نظر.سر راه پدرم گفت نگه دار گل و شیرینی بگیریم.من آمپرم رفت بالا که پدر جان ما قبلا گل نمیگرفتیم حالا چه شده که پدرم گفت همین که من میگویم.و یک سبد گل گرفتیم ۱۵هزار تومن!وشیرینی.رسیدم جلوی یک آپارتمان ۲۰واحدی تقریبا.زنگ را زدیم درب باز شد و رفتیم جلوی در مورد نظر.سبد گل دست من بود و شیرینی هم دست مادرم.
با سلام وارد شدیم.من خیلی دقت نکردم و فقط به ازای چند خانم و آقائی که بودند سلام علیکمی تحویل دادم و بعد از اینکه سبد گل را به پدر خانواده تحویل دادم نشستم روی مبل.خانه ای بود غیر تجملی و بسیار تمیز.همه نشستند.یکی از دختران چائی آورد که مادر خانواده بلافاصله برای جلوگیری از اشتباه من گفت:البته ایشون زینب خانم هستند خواهر زهرای ما که الان هم عقد هستند.
بعد پدرها با هم چاق سلامتی کردند و به قول معروف رفتند سر اصل مطلب ولی اینبار پدرم جدی تر حرف میزد و انگار بو برده بود که اینجا همان خانه ی امید ماست و خانه عروس دوست داشتنی اش.بهرحال پدر دختر خانم رویاهای من چند سئوال پرسید درباره درس و سربازی و اینکه آیا اهل ورزش و این حرفها هستم و من هم پاسخ دادم.بعد مادر من بدون اینکه قبلا هماهنگ کرده باشد طی یک نقشه حساب شده پا را درون یک کفش کردن که دو نفر بروند با هم درون اتاق صحبت کنند.مادر و پدر دختر با خود دختر خانم رفتند درون اتاق باهم به مشورتی کردند و بعد از دقایقی که به نظرم زیاد هم شد با پاسخ مثبت برای اینکه ما با هم صحبت کنیم بازگشتند و حالا نوبت من و دختر خانم چادر سفید به سر قصه بود که به اتاق برویم تا با هم آشنا شویم.
به فاصله ی پنج متر روبروی هم نشستیم روی صندلی.من کتم را درآوردم و با لبخندی سلام گرمی کردم.انگار یخم واشده بود.او هم جواب سلامی داد و سر بزیر منتظر کلام من بود.من دفترچه ی سئوالاتم رو که ۴سال برایش زحمت کشیده بودم در آوردم و اینطور شروع کردم که:
بسم الله الرحمن الرحیم.ببخشید اگه تمایل دارید شما اول شروع کنید یا اگر صلاح میدونید من اول شروع کنم بعد شما سئوال بپرسید.که او پذیرفت.ادامه دادم که معمول است از سلیقه و علایق و این مسائل شروع میکنند ولی به نظر من اینکه طرفین قورمه سبزی را بیشتر دوست دارند یا فسنجان را خیلی مهم نیست و اینطور ادامه دادم که نظر شما راجع به نقش دین در زندگی چیست و او پاسخ داد ، بعد سوالات زیر را پرسیدم :
مرجع تقلیدتان کیست؟اهل مسجد و منبر هیات هستید ؟نظرتان راجع به ولی فقیه چیست؟ چه کتابهائی مطالعه کردید؟هدفتان از زندگی چیست؟اهل موسیقی هستید یا نه؟رفقایتان شما را چه جور آدمی میدانند؟قصد ادامه تحصیل دارید یا خیر؟نظرتان راجع به کار بیرون از منزل چیست؟از همسرتان چه انتظاری دارید؟ مهمانی و مهمانی دادن را چقدر دوست دارید؟نظرتان راجع به تعامل با خانواده همسرتان چیست؟چه آرزوهائی از حیث اقتصادی دارید ؟نظرتان راجع به قناعت چیست؟تجملات را چه میدانید؟دوست دارید چند فرزند داشته باشید؟و او پاسخ داد وبعد شروع کرد به پرسیدن چند سئوال محکم و جوندار که با صداقت تمام پاسخ دادم چون میدانستم این حرفها مثل قانون اساسی مهم است و بعد از ازدواج قابل استناد و پیگیری.
فکر کنم یک ساعتی با هم صحبت میکردم و در این مدت دختر شاه پریون سرش پائین بود و لابد با خودش فکر میکرد من هم سر بزیرم ولی نمیدانست که ای دل غافل... بگذریم .از اتاق آمدیم بیرون و خوب چون دیر شده بود چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم خانه مان و بعد من شبانه برگشتم ادامه نگهبانی را انجام دهم که پستم تمام شده بود و خوابیدم شکر خدا.پدر و مادرم که خیلی راضی بودند و من هم.اما خوب هنوز نظر خانواده آنها را نمیدانستیم و اینرا خوب میدانستم که به کسی تا لحظه ی عقدم دل نبندم .مادرم را رساندیم خانه و پدرم مرا برد به محل خدمتم تا نگهبانی بدهم.من هم که رسیدم دیدم نوبت نگهبانی من تمام شده گرفتم کنار سربازهای دیگر خوابیدم البته بعد از کلی فکر راجع به آنچه دیده و شنیده بودم.
چند روز در بیخبری طی شد تا اینکه فرمودند بیایید راجع به مسائل دیگر بحث کنیم و به عبارتی قرار مدار بگذاریم و از این مسائل.مجدد مصدع شدیم محضرشان .بحث راجع به مهریه بالا گرفت که میفرمودند ۳۱۳ و ما عرض میکردیم ۱۱۴و خوب بنده های خدا حق داشتند دختران دیگرشان با ۲۱۲ و ۳۱۳ سکه عروس شده بودند که عدد زیادی هم نبود اما من هم ملاک هائی داشتم برای خودم و راستش مهریه خواهرم را خودم ۱۱۴ سکه گذاشتم آخه خان داداشی گفتنا.بماند.بالاخره زهرا حرف آخر را زد ۱۱۴ سکه بهار آزادی.و از آنجا محبوب قلب من شد .
قرار محرمیت را گذاشتیم میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و عقدمان هم مقرر شد میلاد امیرالمومنین علیه السلام.و عروسی هم یکسال بعد تقریبا..بعد ها بعد ازمحرمیت زهرا داستان های پشت پرده ای برایم تعریف کرد که روز اول که به خانه شان رفته بودم بوی ادکلن هوگوی من که یکی از دوستانم از فرودگاه بیروت گرفته بود تا ساعتها خانه شان را پر کرده بود و ضمنا گفت که فقط بخاطر آن دسته گلی که جلسه اول برده بودیم حاضر شده با من صحبت کند و بعبارتی تو رودر بایستی گیر کرده.البته من اولین خواستگار زهرا بودم که اجازه پیدا میکردم به خانه شان بروم و این مایه مسرت من بود به دلایل گوناگون...
خدا را شکر الان ۳سال و اندی از آن زمان میگذرد و ما با صبر و تحمل در کنار هم زندگی خوب و دوست داشتنی ای داریم و بجز مواردی که از یاد خدا غافل میشویم و دنیا و مافیها اسیرمان میکند بقیه ایام با ابتلائات الهی دست و پنجه نرم میکنیم و سعی میکنیم شکر گذار باشیم و امیدوار به رحمت الهی.ما چند دستور العمل تقریبا منحصر بفرد در زندگی مان داریم که با آن خیلی راحتتر زندگی میکنیم:
۱-بعد از عروسی ها و مهمانی ها به هیچ وجه انتقاد و غیبت نمیکنیم و فقط از خوبی ها میگوییم تا لبمان به غیبت و تهمت باز نشود.
۲-هر وقت از دست یکدیگر ناراحت میشویم اول سکوت میکنیم بعدا پیشقدم میشویم در عذرخواهی از هم چون باهم شرط کرده ایم که هرکس که زودتر دیگری را ببخشد او بزرگوار تر است.
۳-سعی میکنیم گناه نکنیم و در موقع انحراف احتمالی جلوی یکدیگر را بگیریم مثل مواردی که من در مورد کسی با عصبانیت سخن میگویم یا مواقعی که در حال رانندگی ناراحت میشوم.
۴-هیچ وقت با هم مثل معلم و شاگرد برخورد نمیکنیم و همیشه مثل دو دوست با هم حرف میزنیم و از هم انتقاد میکنیم.
۵-در مقابل رفتار غیر محبت آمیز خانواده هامان صبوری میکنیم و تحمل.
۶-هدفمان را بهشت در کنار اهلبیت علیهم السلام قرار داده و مابقی دنیا برای مان ارزشی ندارد در مواقعی که سد راهمان است.
و در کل بفرموده حضرت امام خمینی "با هم میسازیم"چون این رمز زندگی سعادتمندانه است.
* بعدا نوشت: احساسم اینست که بعضی ها از تعبیر "رد پای گرگ روی برف"سو ءبرداشت کرده اند و احساس میکنند دیگر از رحمت خدا و ازدواج پاک محروم خواهند ماند در حالیکه چنین نیست و باب توبه و استغفار باز است و میشود از هر لحظه که اراده کنیم برگردیم به آغوش خدا.فقط صبر بر گناه باید داشت و توکل بر خدا.دوستانی داشتم که توبه کردند وسط راه و ازدواج کردند پاک پاک.اکسیری است این توبه..اللهم ارزقنا